تنها
این وبلاگ برای عشقمه فقط اون همین
پنج شنبه 92 خرداد 2 :: 6:38 عصر :: نویسنده : ملودی
خب دیگه روزا گذشت و من و خواهرمو خواهرزاده هام میرفتیم مغازش خواهرزاده کوچیکم لطف کردو بلند اسممو گفت من کنار خاله................میشینم باتشکر از خواهرزاده عزیزم!!!! یه روز با دامادمون( عیدم بودااا )رفتیم بستنی فروشی (از من میشنوین با مرد جماعت نرین بیرون کوفتتون میکنن) هیچی دیگه رفتیم اونجا داشتیم بستنی میخوردیم که دیدم دامادمون رفت پشت میزی که بستنی سفارش میدن داشت با پسره حرف میزد منو میگی فک کردم دعواس اخه صدا پسره بدبخت بیرون نمیومد هیچی بعدش که اومد بیرون دامادمون اخلاقش عوض شد خب شب عیدمون کوفت شد بعدشم فهمیدیم اون اقا پسر ازون پشت داشته ذاقغ سیامو چوب میزده ودامادمون غیرتی شده وفرمودند که دیگه حق نداریم بریم اون بستنی فروشی منم که حرف گوش کن بازم رفتم البته پنهونی با آجیم یعنی مث من تو دنیا نیستااااااااااااااااااااااا
موضوع مطلب : |
منوی اصلی آخرین مطالب پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 12
کل بازدیدها: 31938
|
|